دیشب هنگام خواب به گذشته ام فکر میکردم به یاد آوردم روزهایی برای رسیدن به بهار با خودم در جنگ بودم.به یاد آوردم که هر دوشنبه و چهار شنبه برای دیدن بهار به مغازه دوستم میرفتم و ساعتها علاف میشدم تا بهار را سیر نگاه کنم و این شده بود عادتم. روزی به این نتیجه رسیدم که ترک عادت کنم و بخاطر بهار از این عشق بگذرم چون آنقدر بهار را دوست دارم که بخاطر خوشبختی اش حاظرم دست به هر کاری بزنم. وقتی به دیدن بهار میرفتم میدیدم همانقدر که من ناراحتم و دارم عذیت میشم بهار هم ناراحت هست و دارد عذیت میشود.به همین خاطر به خواسته بهار احترام گذاشتم و خواسته بهار را عمل کردم. خواسته بهار فاصله بین ما و فراموش کردنش بود. من فاصله را بیشتر کردم اما فراموشش نمیتوانم بکنم. روزی برای ترک عادت به مشهد سفر کردم و چند روزی را دور از بهار بودم و وقتی به خانه ام برگشتم دیگر دوشنبه ها و چهارشنبه ها را فراموش کردم اما بهار را نه. یادم می آید آخرین باری که با بهار تلفنی صحبت کردم از بهار یک خواهش داشتم آنهم این بود که هیچ وقت منو عشقم را فراموش نکند و بهار هم درجواب گفت به خواسته ات احترام میگذارم من هم الان به خواسته اش احترام گذاشتم و رهایش کردم و برای خوش بختی اش دوعا میکنم هرجا و با هرکی که باشد. فقط خوشبختی اش را می خواهم. اما از چیزی که ناراحتم این است که بهار نزد هرکس که من را میشناسد و صحبتی از من میشه من را تحقیر میکند و تهمت اعتیاد میزند. به من فقر میفروشد و خودش را معصوم جلوه میدهد. من را به خاک و خودش را به آسمان میکشاند. روزی تصمیم داشتم بخاطر تهمتش راجع به اعتیاد با بهار برخورد کنم اما دوستانم مانع ام شدند و گفتند توحید بیشتر از نیمی از شهر تو را میشناسند و دوستان زیادی داری که شب و روز با تواند و هر مشکلی داشته باشند از تو کمک میگیرند و برای مشاوره کارشان نزد تو می آیند به خوبی از کارهایت با خبرند و به خوبی میدانند که تو سیر نخوردی تا دهانت بوی سیر بدهد نه دوستانت بلکه هر کسی که تو را میشناسد میداند که تو احل اعتیاد نیستی و برای همه مورد تائید هستی بگزار بهار هرچه میگوید بگوید و بهش هم حق بده آن یک دختر است و برای دفاع از خودش و بیگناه جلوه دادن خودش چنین کاری میکند. چون کل شهر از عشق شما با خبرند او چنین کاری میکند تا شاید برایش خواستگاری پیدا شود. وقتی به خوبی فکر کردم دیدم دوستانم راست میگویند بهار برای ازدواجش چنین حرفی میزند. بهار هنوز امید برای شوهر کردن دارد. یادم می آید اوایل دوستیمان وقتی از بهار خواستگاری می کردم و جواب منفی میداد روزی اسرار زیادی کردم تا دلیل جوابش را بگوید. بهار در جواب گفت من خواستگار دارم و دارم ازدواج میکنم بعد از چند وقت از بهار پرسیدم جریان ازدواجت چی شد؟ هنوز ازدواج نکردی؟ گفت نه رو به تعلیقه. بعدن متوجه شدم خواستگارش وقتی فهمید بهار بیمار هست کنار کشید و ازدواج بهار بهم خورد . یه روز وقتی با بهار تلفنی حرف میزدم غیر مستقیم به بهار فهماندم که نمیتواند ازدواج کند. بهش گفتم دوستانمان دخترها نمیتوانند ازدواج کنند چون افرد سالم آنها را برای زندگی قبول ندارند و افرد سالم با یک نفر مثل خودشان فرد سالم ازدواج میکند به بهار ور خورد و دلیلش را از من پرسید من هم در جواب گفتم فرد سالم وقتی به خواستگاری میرود قیافه طرف برایش مهم است و وقتی به گروه خون میروند مینور را به سختی قبول میکند چه برسد به دوستانمان که ماژورند مگر مغز خر خوردند که با یک دختر بیمار ازدواج کنند که باید مشکلاتشان را تحمل کنند؟ دخترهای بیمار نمیتوانند بچه دار شوند یا اگر هم بچه دارشوند نیمی از قدرت دفاعی بدن را از دست میدهند و دچار مشکلات جسمی میشوند. بهار از حرفم و واقعیتهایی که برایش تعریف کردم ناراحت شد و میخواست از واقعیت فرار کند و به همین خاطر دوباره پرسید پس چه طور شما پسر ها با هرکه دوست دارین ازدواج میکنین؟ اگر برای ما ازدواج سخت است و شانس کمی داریم برای شما پسرها هم باید سخت باشد و شانس کمی داشته باشین؟ گفتم نه این طور نیست. اولن ما پسرها قدرت دفاعی بدنمان از شما دخترها خیلی بیشتر است. دوومن ما پسرها میتوانیم کار کنیم و خرج زندگی را میتوانیم تامین کنیم. سومن ما پسر ها که حامله نمیشویم که بخواهیم قدرت دفاعی بدن را از دست بدهیم وبا هر بادی که میوزد بیمار شویم. چهارمن ما پسرها انتخاب کننده ایم و به خواستگاری میرویم و مثل شما دخترها منتظر نمیمانیم که یک نفر به خواستگاریمان بیاید تا انتخاب شویم. و آن روز همه چیز را برای بهار توضیح دادم که چرا دخترهای بیمار ازدواج نمیکنند. اما بهار هیچ وقت قانع نشد و میگفت ما میتوانیم ازدواج کنیم و شانس زیادی داریم و برای ثابت کردن حرفش دو نفر از دوستانمان که شوهر کردند را مثال زد که خنده ام گرفت و برای آنها هم جواب داشتم گفتم ببین بهار اولی که گفتی معلوم نیست خانواده اش کیا هستند و با یک پیر مرد رشتی ازدواج کرد که بعد از بچه دار شدنش شوهرش طلاقش داد و معلوم نیست با چه وضعیتی و با چه سختی بچه اش را بزرگ کرد. دوومی هم که گفتی خودت بهتر میدانی که اون چندین دوست پسر داشت وبا چه طرفندی شوهرش را فریب داد و شوهرش به طمع پول پدرش با او ازدواج کردچون پدرش ملیاردر است اینها را خودت بهترمیدانی و همه دوستانمان میدانند. چرا از بین اینهمه دختر بیماری که به بیمارستان برای تزریق خون می آیند این دو را مثال زدی؟ چرا دیگران که هنوز نتوانستند ازدواج کنند را نمیبینی؟ در بخش ما بیش از 50 دختر بیمار است جز این دو نفر کدامشان ازدواج کردند؟ جز اینکه ما دوستان همدیگر را قبول کنیم وبا هم ازدواج کنیم که تا حالا فقط من بودم که شما را انتخاب کردم دوستانمان پسرها دخترها را قبول ندارند و میگویند باید با یک فرد سالم ازدواج کنیم که صاحب فرزند شویم. بهار از این حرف من ناراحت شد چون قبول واقعیت برایش سخت بود و تا چند وقت با من قهر بود. بهار هیچ وقت خود را بیمار نمیدانست و خود را برتر از دیگران میدید.